کتاب فارسی ششم ابتدایی
+ نوشته شده در سه شنبه هفتم مهر ۱۳۹۴ ساعت 14:23 توسط عابدین بابااحمدی میلانی
|
شبلی مرد عارفی بود که شاگردان زیادی داشت ، وحتی مردم عامه هم مرید او بودند ، و آوازه اش همه جا پیچیده بود ، روزی شبلی به شهر دیگری میره ،
شبلی میره دم در نانوایی ، چون لباس درستی نپوشیده بود نانوا بهش نان نداد ، شبلی رفت ،
🔹 مردی که آنجا بود ، همشهری شبلی بود ، به نانوا گفت این مرد را میشناسی ، گفت نه ، گفت این شبلی بود ، نانوا گفت من از مریدان اویم ، دوید دنبال شبلی ، که آقا من میخوام با شما باشم ، شاگرد شما باشم ، شبلی قبول نکرد ، نانوا گفت اگر قبول کنی من امشب تمام آبادی را شام میدهم ، شبلی قبول کرد ، وقتی همه شام خوردند ،
نانوا گفت شبلی ، من یه سوال دارم ، گفت بپرس ، گفت دوزخ یعنی چه ، شبلی جواب داد دوزخ یعنی اینکه تو برای رضای خدا ، یک نان به شبلی ندادی ،
ولی برای رضایت دل شبلی یک آبادی را شام دادی .